آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 81
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 81
بازدید ماه : 167
بازدید کل : 412317
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل
برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی 
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟
در کجا هستی نهان ای مرغ 
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من 
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا
روز خاموش است ، آرام است
از چه دیگر می کنی پروا ؟ 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
 و به ناخنهای خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از
آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
 از میان برده است طوفان نقشهایی را

 که به جا ماند از کف پایش

گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش
آن شب
هیچ کس از ره نمی آمد
 تا خبر آرد از آن رنگی که در

کار شکفتن بود
کوه : سنگین ‚ سرگران ‚ خونسرد
 باد می آمد ولی خاموش

 ابر پر میزد ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد وباران هر دو می کوبند
 باد خواهد بر کند از جای سنگی را

 و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
 کوه اگر بر خویشتن پیچد

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
 و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

 یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

 در شبی تاریک



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم

مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر

بر تن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام

گر چه می سوزم از این آتش به جان

لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا می کشد از بام ها

صبح می خندد به راه شهرمن

دود می خیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن



 ابری نیست 

بادی نیست 
می نشینم لب حوض 
گردش ماهی ها

روشنی من گل آب 
پاکی خوشه زیست 
مادرم ریحان می چیند 
نان و ریحان و پنیر

آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر 
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد 
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد 
پشت لبخندی پنهان هر چیز 
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست 
چیزهایی هست که نمی دانم 
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد 
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم 
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم 
من پر از نورم و شن 
و پر از دار و درخت 
پرم از راه از پل


از رود از موج 
پرم از سایه برگی در آب 
چه درونم تنهاست



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است 
بانگي از دور مرا مي خواند 
ليك پاهايم در قير شب است 
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته 
سايه اي لغزد اگر روي زمين 
نقش وهمي است ز بندي رسته 
نفس آدم ها 
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا 
هر نشاطي مرده است 
دست جادويي شب 
در به روي من و غم مي بندد 
مي كنم هر چه تلاش 
او به من مي خندد 
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود 
طرح هايي كه فكندم در شب 
روز پيدا شد و با پنبه زدود 
ديرگاهي است كه چون من همه را 
رنگ خاموشي در طرح لب است 
جنبشي نيست دراين خاموشي 
دست ها پاها در قير شب است

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست؟"



صفحه قبل 1 صفحه بعد